در اغوشم بمان
ایستادم ،پسرک میاد ،تو بغلم میگیرمش .نگاه میکنم، تو بغلم پاهاش تا بالای زانوی منه . یاد روزایی میافتم که وقتی بغلش میکردم یه موجود مچاله درهم پیچیده کوچیک بود که پاهاش تا بالای شکمم میرسید .به روزی فکر می کنم که پسرک بزرگ شده ،قد کشیده و بالیده ، مرد شده. به این فکر میکنم که دیگه اینطوری نمیتونم بلندش کنم و تو اغوش بگیرمش . یدفعه پر میشم از احساسات عجیب و متناقض .پر میشم از شادی و شعف .پر میشم از دلتنگی و اشک . پسرک رو محکمتر میگیرم و سفت به خودم میفشرم .دلم میخواد زمان برای همیشه بایسته و من تو این لذت عمیق جاودانه بشم .
مامان نوشت: پسر کوچولوی من میشه هیچوقت لذت در اغوش کشیدنت رو از من دریغ نکنی ؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی