خوشحالی
نا امیدانه ابمیوه گیری رو اوردم ابمیوه بگیرم .یه هویج ، یه دونه سیب ، یه پرتقال انداختم توش ، پسرک اومد و در مقابل چشمای حیرون من یه لیوان رو سر کشید و گفت دوباره میخوام ! یه هویج دیگه و یه دونه انار هم انداختم توش و لیوان رو دادم دستش . اون رو هم خورد . بچه ای که لب به ابمیوه نمیزد از هیچ نوعش ، و همیشه حسرت به دل من میذاشت . بعد الان من اینقدر خوشحالم ، اینقدر خوشحالم که دلم میخواد برقصم از خوشی ! بعد اینقدر ذوق زدم که گفتم بیام اینجا ثبتش کنم :)!!
پ ن : هیچ وقت ، هیچ وقت ، فکر نمی کردم یه روزی ،خورده شدن یه لیوان ابمیوه توسط یه الف بچه ، باعث ذوق مرگیم بشه!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی