بالاخره عروسی
نشستم و مشغول دوخت و دوزم . ارتین چند بار میاد از سر و کولم بالا میره و منو از پشت بغل می کنه . من حواسم نیست و مشغول کار خودم هستم. یکدفعه میاد خودش رو جا میده تو بغلم و دستش رو میاندازه دور گردنم و میگه مامان لیت طون !
متوجه نمی شم می پرسم چی؟
دوباره میگه: مامان لیت طون . لیت طون . ( ولش کن )
پسر کوچولوی نازم خسته شده و حوصله اش سر رفته از دست من که این روزا این همه کار دارم و کمتر باهاش بازی میکنم.
پنج شنبه مراسم عقد دایی جون حسین بود و اخر این ماه هم مراسم عروسی . انشائ اله خوشبخت بشند . حالا تو این فرصت کم کلی بدو بدو دارم و کلی خرید !!!
بالاخره عروسی دایی جونه که ارتین این همه منتظر بود و هر وقت کلمه عروسی رو می شنید فوری می گفت ایودی (عروسی ) دایی . حتی وقتی شعر بارون رو می خونه. دایی جونم مبارک باشه ایشا اله خوشبخت بشید .
ارزو دارم برای همه همیشه شادی و جشن و عروسی و اتفاقای خوب خوب باشه.